دل سپردنمون به هم دل سپردنمون به هم ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
گل امید زندگيمون گل امید زندگيمون ، تا این لحظه: 9 سال و 30 روز سن داره

دو فرشته کوچولو

21فروردین ماه: ورود به ماه چهارم

سلام شیرینای من خوبین خوشملام؟ امروز پنج شنبه ٢١فروردین هست.(١٩ تولد دایی کوچیکه بود و جای دوتا فرشته کوچولو که کلی همه جارو بهم بزنن خیلی خالی بود ). ببخشید باز دیر کردم و منتظرتون گذاشتم... این دفعه هیچ بهونه ای ندارم که بیارم و فقط تنبلی کردم و نیومدم.معذرت. منتظر سونوی ان تی بودم و بعدشم که تازه اینترنتم وصل شده ضمنا یکبار هم اومدم و براتون یه چیزایی نوشتم که دستم خورد وپاک شدن همه منم دگ اعصابم خورد شد و دوباره ننوشتم... خوب حالا بگم این روزا چطور گذشتن... روز سیزده بدر باکلی التماسی که به بابایی کردم راضی شد که بامامانیم اینا و خاله پروین و خاله زینب اینا بریم باغ مامان اینا... به همه گفته بودیم ...
21 فروردين 1393

10فروردین ماه: اولین پست بابایی برای فرشته ها

((هو خالقٌ)) سلام جیگرهای بابا خوشگلهام خوبین؟ ببخشین که دیر فرصت شد بیام براتون بنویسم . گلهای بابا امیدوارم حالتون خوب باشه و تو دل مامان بهتون خوش بگذره و هر چه زودتر این ٦ماه باقیمانده تموم بشه و صحیح و سالم بیایین تو زندگی من و مامان. ما هردو داریم روزها را میشماریم که شماها رو بغل کنیم البته اینو بگم که من سال بعد عید بغلتون میکنم اخه من تا حالا به بچه های زیر ٦ ماه فامیلها نگاه هم نکردم وهمه منتظرن ببینن من برای بچه های خودم چه عکس العملی نشون میدم. مامان هم کلی تهدیدم میکنه که باید تو بیمارستان بغل و بوستون کنم ...خدا به دادم برسه . فقط ازتون خواهش میکنم که بابایی باشین ،مال ب...
10 فروردين 1393

10فروردین ماه: بدقولی مامانی فرشته ها

عزیزای دلم سلام. خوبین نازنینای من؟ ببخشید دیر اومدم و باز ببخشید که بدقولی کردم...هم من هم بابایی شماها که مارو میبخشین نه؟؟؟؟ خوب تقصیر خودتونه ما نتونستیم بیایم اینجا و براتون دل نوشته هامونو بذاریم... دیشب که شب تولدم بود مامانیم برای شام دعوتمون کرده بود. خاله پروین اینام که از مسافرت اومده بودن خونه مامانیم اینا بودن. من عصر حالم یکم بد شد درست وقتی که دختر داییم از پیشم رفت و تا خاله پروین و بچه ها بیان بهم سر بزنن بدتر و بدتر شدم... مامانیم اومد و برام اسپند دود کرد و کلی قربون صدقه ام رفت اما حال من اصلا بهتر نمیشد که هیچ بدتر هم میشد... انگار از قطار پیاده شده بودم گوشام میگرفت و سرم از درد دا...
10 فروردين 1393

9فروردین ماه: تولد مامانی ویه اتفاق یا یه توهم خوب

قندعسلای مامان سلام خوبین؟خوشگلای من امروز کاری کردین که بیشتر عاشقتون شدم...نمیدونم شاید هم مامانی توهم زده و به خودش تلقین میکنه.... امروز ٩ فروردین روز تولد مامانیه. ٢٤ساله شدم امروز و بقول بابایی دگ دارم پیر میشم اما امسال برعکس همیشه هیچ نگرانی از این مثلا پیر شدن ندارم و بیشتر خوشحالم که دارم با گذشت عمرم بهتون نزدیکتر میشم و دوست داشتم الان تولد٢٥ سالگیم بود تا زودتر شماهارو تو بغلم میگرفتم و اینقدر واسه این فاصله کوچولو غصه نمیخوردم...  نازنینای من امروز یه اتفاقی برام افتاد که جز یه دوست وشماها به کس دگ ای نگفتم... صبح ساعت ١١ که از خواب بیدار شدم متوجه شدم که رو شکمم خوابیدم یکم ترسیدم و زود خودمو جابه جا کردم و ر...
9 فروردين 1393

5فروردین ماه: خاطره بد...برایم بمانید...

فرشته های من سلام.خوبین؟امیدوارم که شاداب و سلامت تو دل مامانی بهتون خوش بگذره. ببخشید که تو سال جدید سر به وبلاگتون نزدم آخه سرم شلوغ بود تازه لپ تاب هم خونه مامانی بابایی جامونده بود و کسی نبود که برام بیارتش... حالا عوضش اتفاقات این یک هفته رو براتون مینویسم... یکم عید که مامانیم اینا رفتن مشهد و خاله زینب اینام که از شب قبلش رفته بودن خونه مامانی بابایی بقیه هم که یا مهمون داشتن یا مهمون بودن خودشون برای همین تصمیم بر این شد که ماهم بریم خونه مامان بزرگ (مامانی بابایی) و چند روزی رو اونجا بمونیم.امسال عمو مظفر عید رو مکزیک بود و دوتا عموهای دگ کار داشتن و نتونستن بیان روزای اول و برای همین من و بابایی و خاله زینب اینا و ماما...
8 فروردين 1393

لحظه ی تحویل سال با دو کوچولوی ناز

                          نازنینای من سلام میدونم که خوبین پس نمیپرسم دگ.الان ساعت ٢٠:٠٧ دقیقه ست و دقیقا ٢٠ دقیقه و ٢٥ ثانیه تا اومدن بهار باقی مونده و ننه سرما دگ راه افتاده و الاناست که بهار از راه میرسه. لحظات خیلی خوبی هست.همه ی امیدم به اینه که سال بعد اومدن بهار رو با ثمره های عشقمون که شماها باشین جشن میگیریم و برای رسیدن همچین روزی لحظه شماری میکنم. تو این دقایق آخر سال و لحظات تحول طبیعت که هر کس دعایی میکنه منم دعام برای امسال که آغازش تو ایام فاطمیه هست و من همش دلم با حضرت فاطمه ست اینه که بح...
29 اسفند 1392

27اسفندماه: سونوی قطعیت دوقلوها

کوجولوهای خوشگلم سلام.خوبین عزیزای دل مامان؟جاتون راحته؟ نگین نه که میدونم دروغه.جون دیشب دیدمتون که چقدر راحتین و داشتین حسابی بازی بازی میکردین.قربونتون برم منننننننن... از اول میگم براتون جریان رو... دیشب شب چهارشنبه سوری بود و همونطور که گفته بودم من وقت سونو داشتم و تا ساعت 6 منتظر بابایی بودم که بیاد باهم بریم تا صدای تالاپ تولوپ قلبتونو بشنویم.طبق معمول بابایی بدقول دیر اومد آخه بدجور ترافیک هم بود بخاطر چهارشنبه سوری... بالاخره ساعت ٤٠/٦بابایی رسید دم در و مامانیم هم که منتظر بود زود به آژانس زنگ زد که راحت بتونیم بریم و تو ترافیک نمونیم.بابایی زود تو حیاط لباساشو عوض کرد و راه افتادیم و با اینکه برای ٣٠/٦وقت گرفته ...
29 اسفند 1392

20 اسفندماه: آخر ماه دوم

جیگرای من امروز که دارم این مطلب رو مینویسم ساعت های پایانی ماه دوم رو داریم پشت سر میگذاریم و تو هفته 9 هستیم. این 2ماه خاطرات شیرینی رو برام رقم زدین البته بابایی هم بی تاثیر نبوده تو این شیرینی ها.من حالم زیاد بد نمیشه بخاطر اینکه نی نی هام نمیخوان مامانشونو اذیت کنن و همش تو استراحت بودم و تو سایت ها مخصوصا نی نی سایت میچرخم. چند وقت پیش پروپوزالمو نوشتم و برای استادم فرستادم اما چشمم اب نمیخوره قبول بشه و فکرم نکنم دگ بعد از این بتونم بنویسم و باید به فکر باشم تا بدم یه نفر دگ برام بنویستش. 9روز تا تموم شدن سال 92 بیشتر نمونده و عید نوروز داره میرسه روزای خوبی رو داریم میگذرونیم و هوا هم جون میده واسه از صبح تا شب گشتن و ...
20 اسفند 1392

29 بهمن ماه: اولین روز

  بالاخره تونستم یه وبلاگ واسه خونواده ی کوچولومون بسازم فکرشم نمی کردم اینقدر آسون باشه... تو این وبلاگ که از امروز۲۹/١١/۹۲ درستش کردم میخوام خاطرات تلخ و البته شیرینمون رو ثبت کنم و بعدا که فرشته ی توی وجودم زمینی شد و قد کشید بهش نشون بدم. خدا جونم مواظب پاره وجودم باش و سلامت به آغوشم برسونش ا ولین مطلب رو خطاب به همسرم مینویسم که بیشتر از هر کسی تو دنیا برام عزیزه: عزیز دلم یوسفم خوب میدونی که فقط به عشق تو و فرزندی که با تو خواهم داشت این وبلاگ رو درست کردم. و امیدوارم صفحه های این وبلاگ پر بشه از قشنگترین لحظه های زندگی شیرینمون امیدوارم همیشه برام بمونی و سالم وسلامت در کنار هم ...
30 بهمن 1392

11 بهمن ماه : روزی که فهمیدم اومدی تو دل مامانی

همه هستی مامان میخوام برات از روزی بگم که فهمیدم اومدی تو دل مامانی... هیچ کس جز خودمم نمیدونه و نمیتونه درک کنه که چقدر از اینکه تو رو داشتم خوشحال شدم و چقدر ذوق کردم و چقدر خدا رو شکر کردمو نماز شکر خوندم بعدش. جوجوی من خیلی انتظار همچین روزی رو کشیده بودم و حالا باورش برام یکم سخت بود... برات مینویسم عزیز دلم... روز جمعه ۱۱ بهمن ماه بود . من همچنان روز شماری میکردم که روزا بگذره و من تست کنم ببینم مامان شدم یا نه؟هر چند هیچ امیدی نداشتم، اما برعکس من بابایی خیلی امیدوار بود و همش بهم میگفت که فلان کارو نکن،از پله ها آروم برو پایین،رژیم رو بیخیال شو و غذاهای مقوی بخور و خلاصه همش حواسش به تقویم و احوالات من بود و ای...
30 بهمن 1392